خاطرات! مگر خاطراتِ یک روح هم شنیدن دارد؟ شنیدن که نه اما.. شاید نوشتن داشته باشد!
میدانی؟ اینجا همه چیز بدون پایه است! آن میز.. این صندلی و حتی من!
گاهی که دلم میگیرد، به سمت پنجره میروم؛ بازش میکنم تا دنیا را بهتر ببینم.. اما همینکه باز میشود و قریچی،صدا میدهد، پرنده ها پرواز میکنند؛ حیوان ها فرار میکنند و من.. جز انبوهی از تنه های بلند قامت درختان، منظره ی دیگری را نمیبینم!
زمانی بود که سعی کردم در کنار انسان ها زندگی کنم ولی انگار آنها زندگی در کنار من را دوست ندارند.. نمیدانم چرا از من میترسند!
شاید از موهایم میترسند؛ از موهای بلندی که برای عشق کوتاه نکردم! شاید هم از اینکه روی زمین راه نمیروم.. آخر پاهایم را هم برای عشق داده ام.. همین عشق بود که مرا سرگردان کرد.. من روح سرگردان نیستم.. اول سرگردان شده ام، بعد روح..
میخواهی دفتر خاطراتم را بخوانی؟